محـض یـار

گر نیـایی فقیر می میرم...

محـض یـار

گر نیـایی فقیر می میرم...

محـض یـار

به نام منشأ تفکّر و دانایی
.....
خدایا!
یادمـان بـده ...
یادمان باشد...
یادت باشیم...
............
اگر با خدا باشیم خدا کافیست
بهترین دوست و استاد و معلم و همراه خداست
پس بیایید تصمیم بگیریم از خدای صالحین غافل نشویم ... انشاءالله
منتظر نظرات و انتقادات شما عزیزان هستم
ایمیل: montazar110@yahoo.com

کلمات کلیدی
نویسندگان

دلیل دیوانگی!!!

 پزشکی قانونی به تیمارستان دولتی سر کشی می کرد و مردی را میان دیوانگان دید که به نظر  خیلی باهوش می آمد. وی را صدا کرد و با کمال مهربانی پرسید: ببخشید آقا شما را به چه علتی  به تیمارستان آورده اند؟ مرد در جواب گفت: آقای دکتر، بنده زنی گرفتم که دختری 18 ساله داشت. روزی پدرم از این دختر خوشش آمد و او را به زنی گرفت. از آن روز به بعد زن من، مادر زن پدر شوهرش شد، چندی بعد دختر زن من که زن پدرم بود پسری زائید که نامش را چنگیز گذاشتند، چنگیز برادر من شد، زیرا پسر پدرم بود. اما در همان حال چنگیز نوه زنم بود و از این قرار نوه من هم می شد و من پدر بزرگ برادر نا تنی خود شده بودم! یه مدت بعد زن من پسری زائید و از آن روز زن پدرم، خواهر نا تنی پسرم و حتی مادر بزرگ او شد، در صورتی که پسرم، برادر مادر بزرگ خود و حتی نوه او بود. از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم خواهر پسرم می شود، بنده ظاهراً خواهر زاده پسرم شده ام، ضمناً من پدر مادرم و پدر بزرگ خود هستم. پس پدرم، هم برادر من است و هم نوه ام !!! حالا آقای دکتر اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار می شدید، کارتان به تیمارستان نمی کشید ؟!

  • محض یار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی