دوری و دوستی !!!
- يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ
- ۳ نظر
غذایشان نان بود و آب...
چه چیزمان به شهدا رفته که میگوییم اللهم الرزقنا شهادت؟
ازخدا که پنهون نیست ازشما چه پنهون ﺩﺭﻭﻍ ﭼﺮﺍ؟
ﺟﻮﺍنان قدیم ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ! مثـــلاً :
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺳﺎﮐﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥﻣﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪٔ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺟﯿﻢ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺟﺒﻬﻪ ....
ﻗﺒﻠﺶ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﯼ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﺳﻦ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ....
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ....
ﺷﺐ ﻫﺎ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺮ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ...
بله ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ....
ﺷﻬـــﺪﺍ... ای بهترین یواشکی های دنیا
ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﺪ !
ﺑﻪ خدا ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ...
آخر دیگر ﺧﯿﻠﯽ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳت...
محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم
می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و
احوال را می پرسد و مشغول کارش میشود. همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می
بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده
برای بیرون رفتن خیز می کند.
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم
به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است.
تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد.
در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران، دکان غذاخوریی بود که بالای پیشخوان
دکانش نوشته بود؛ "نسیه و پول دستی داده میشود، به قدر قوه..." و هر وقت کودکانی که برای بردن غذا برای صاحبکارشان می آمدند، را می دید
... لقمه ای چرب و لذیذ از بهترین گوشت و کباب و ته دیگ زعفرانی درست میکرد
و خود با دستانش بر دهان آنها میگذاشت و می گفت مبادا صاحبکارش به او از
این غذا ندهد و او چشمش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم...
او بهترین کاسب قرن حاج میرزا عابد نهاوندی بود معروف به "مرشدچلویی" پیر
مردی بلند قامت با چهره ایی بسیار نورانی و خوشرو و با محاسنی سفید...
خدا رحمتش کنه...
چقدر در این دوره نیاز داریم به اینجور انسانها...
سلام بر تو ای شلمچه ...
سلام بر تو ای قرار بی قراران ای جایی که نه چندان دور نردبان معراج و ترقی بودی...
سلام بر تو ای نقطه تلاقی عرش با فرش سلام بر آن نیمه شب هایت ...
سلام بر آن فضای عاشقانه ای که شب زنده دارانت با ترنم زیبا و ملکوتی الهی العفو، می آفریدند.
سلام بر نماز شب هایی که در سنگر های آسمانی تو آغاز می شد و در بهشت خاتمه می یافت.
و باز سلام بر تو ای شلمچه، ای جبهه ی عاشقان، ای تمامیت عرشیان، شلمچه تو مانند موج خاموش و درهم شکسته می مانی به ساغری که خالی از شهد لقاء و بند نام شهادت شده است به دریایی که در بستر خویش آرام خفته است.
شلمچه جزر و مددت کجا رفت؟
هرگاه بسیجی ها در تو، نیستند موج شرارهایت در درون تو فرو رفته است شلمچه!!
جا دارد امروز چفیه ام را بر سر بکشم و اشک حسرت از چشمان ملتهبم جاری کنم و فریاد بکشم...
من جا مانده ام...